سال سومِ دانشگاه بود ؛ که برای کارشناسی ارشدش اومد دانشگاهِ ما بایه تیپ و ظاهرِ عجیبُ غریب پسر باشخصیتی بود و خیلی زود ؛ همه ی دانشکده مریدش شدن از قضا ؛ باهاش چهارواحد مشترک داشتیم بلبل زبونِ کلاس تا قبل اون من بودم ؛ اما اومده بود تا رویِ منُ کم کنه انگار موهاش بلند بود تا روی شونه هاش ؛ و یه ته ریشِ مرتب داشت ؛ و تویِ ابروهاش با تیغ خط انداخته بود خلاصه همه جوره دور بود از منِ رسمیِ اتو کشیده اما ؛ افکارمون به شدت نزدیک بود به هم همین مارو به هم وصل کرد از صدقه سریِ کنفرانسُ پژوهش هایِ مشترک ؛ مدام ورِ دلِ هم بودیم دوتایی رو انگشت میچرخوندیم کلاسارو چشممون یه دفعه ؛ افتاد به هاله یِ عشقِ دورِ قلبمون به وابستگیمون دوری از هم میکشتمون اما لب وا نمیکردیم تا اینکه ؛ اوایل بهمن ؛ به زبون اومدُ گفت حرفِ دلشُ گفت که رفته واسه من گفت و گفت اما ؛ منِ خودخواهِ بی انصاف ؛ بد زدم تو ذوقش خاموش کردم برقِ چشمایِ سیاهِشُ ببین ؛ من و تو اصلا به هم نمیخوریم مافقط دوتا دوست
اشتراک گذاری در تلگرام